آقا علیآقا علی، تا این لحظه: 13 سال و 14 روز سن داره

آقا علی فسقولی

علی عسلمون از ۲۱ تا ۲۲ ماهگیش

1392/5/14 2:22
نویسنده : عاشقت
427 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشل مامان.چه طوری قند عشل مامان؟کلی عقب افتادم از آپ کردن وبلاگ قند عشلم.چون لب تاپم خرابه هنوزم.با موبایل دارم آپ میکنم آخه عکسات تو لپ تاپ مامان بوده.حالا ام با یه پروژه بین المللی دارم آپ میکنم تپل مامان.الان ۱۳ مرداده و من دارم خاطرات بهمن ماهو مینویشم جیگلم.بزرگ شدی میفهمی چی میگم مادر.اینکه الاان چی کار میکنی و تو بهمن ماه چه کارایی اصلا در این مقال نمیگنجد.مامان ۱۸ بهمن اهوازو با پرواز به سمت رشت پرواز کردم و فرداشم از رشت به مدینه.نمیدونم چه حکمتی بود که شدیدا هم ۳ روز قبل از سفر مریض شدم شدید با ۶-۷ تا آمپول سر پا شدم یه مقدار مادری.قبل رفتن با کلی مشورت از مشاورا فهمیدم که باید از شیر بگیرمت عسلم.چون ۱/۵ ماه بیشتر به پایان ۲ سالت نمونده بود نفشم.خلااصه بماند که من چه طوری ازت جدا شدم تو فرودگاه اهواز.و تو زیاد از خودتت ناراحتی بروز ندادی از رفتنم.شاید خدا اینو خواست که حالاا که دارم تو این سن ۱۴ روز تنها میزارم زندگیمو کمتر دلم تنگ شه.تازه مادری من به خاطر تو نمیخواستم برم عسلم.ولی دست سرنوشت و اصرارای بابا بزرگ بیشتر باعث شد برم و علی کوچولومو با باباییشو مامان بزرگ تو اهواز تنها بزارم.تازه بابایی ام که سرباز بود و بهش به خاطر اینکه من نبودم ۱۴ روز مرخصی دادن خلاصه بابایی حسابی مراقبت بود عشلم.وقتی رسیدم رشت وقتی که فرداش پرواز به مدینه داشتم اینقد دلم واست تنگ شد که خدا میدونه.وقتی با باباییت حرف میزدم صدای کوچولوتو میشنیدم گریم میگرفت و بابایی به خاطر اینکه هر دو اذیت نشیم نمیزاشت با هم حرف بژنیم تپلی من.خلاصه فرداش که به سمت مدینه پرواز کردیم مادر هواپیمامون  داشت سقوط میکرد ولی خدا رحم کرد.خلاصه وقتی به مدینه رسیدیم اینقد خسته بودم مادر که نگو.ولی ۱۱ شب که رفتیم تو اتاقامون  ۴ صب پنج شمبه رفتیم برای اولین بار حرم پیامبر.اینقد با عظمتو عجیب بود که فقط فکر میکردم همش خوابه مادری.نه اینکه دلم واسه تو و بابایی تنگ نشد ولی اینقد این سفر نورانی و زیباست که آدم غرق میشه و خدا خیلی کمک کرد که دلم کمتر تنگ شه و کمتر ازیت شم.حتی بابایی میگف خدا کمک کردو شما ام زیاد دلتنگی و اذیت نکردی مادری.من یه سیمکارت عربستان گرفتم و با بابایی هر روز حالو احوال همو میپرسیدیم به جز اون روز که محرم بودم و منو بابایی نامحرم بودیم گفتم زنگ نزنه به مامانی عسلی من.مکه رو که نگو وقتی محرم شدیمو رفتیم مکه وقتی دعا خوندیمو واسه بار اول با لباسای سفید نگاهمون به خونه مقدس کعبه افتاد اون عظمت باور نکردنی بود تا تجربه نکنه کسی اونجا نره نمیفهمه عسلم.همه سجده کردیم.اینقد شلوغ بود کهتو طواف نسا شک کردم و فردا دوباره طواف نسا انجام دادیم.یه کم سخت بود یعنی تو جمعیت له نشدیم خدا رحم کرد.خیلیییی آخه شلوغ بود مادر.سعیو تقصیرو نمازم با چه حالی انجام دادم و وقتی رفتم هتل مردم از خستگی.ولی خستگی شیرین و زیبا.ایشالا خدا قسمت همه کنه و باز قسمت ما.روزی که باید از مکه میرفتیم جده و به سمت ایران پرواز میکردیم دل هممون گرفت وقتی رفتیم طواف وداع انجام بدیم کلی لحظه های آخر با خدا حرف زدیمو اشک ریختیم.دلمون نمیومد بریم.الان فقط وقتی فک میکنم مث یه خواب نورانی بود برام.وقتی رسیدیم ایران خاله ناهید و عمو خسرو و خاله عذرا و عمو حسین از دوستای قدیمی و صمیمی خانوادگی و عمه اینا اومده بودن استقبال عسلم.بابا کلی دسته گل گرفت برامون و گوسفند کشت و فیلمبرداری و ولیمه داد.برا عسلم از مکه مامان بزرگ و خاله مرضیه و خودم سوغاتی خریدیم.یه ماشین شارژی و لباس برا تو و بابایی فقط.اینقد،گرون بود که نگو از پول ایرانم گرونتر بود.با واسه خودم و آب زمزم فرداشم که پرواز داشتم به اهواز بایایی زحمت کشیدو یه دسته گل بزرگ آورد برام تو حیاط پرده تبریک زده بود بابایی گوسفندم کشت واسه مامانی.خلاصه تو ام با تعجب و ناراحتی نگام میکردی و نمیوندی تو بغلم.فک کنم قهر بودی از اینکه تهنات گذاشته بودم ولی زودی بام آشتی کردی و اومدی بلغم.به قول الانت عشلم که به بغل میگی بلغ.قبونت بشم ایشالا.وقتی ام اومدم مریض شده بودی جیگلم.همون روز بردمت دکتر.و بهت دارو دادم تا خوب شی.تو حرف زدنم کلمه ها رو هر روز بهتر یاد میگیری عسلم.مث باشه.مث این چیه.ماشاژ. اینا رو یادمه یه عالم عاشقتیم.خدا ایشالا همه نی نی،ها رو حفظ کنه،و علی عسلمونو هم واسه ما .الهی آمیییییییینماچقلب


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)